فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

گربه

یه منچ براش خریدم همه اش می گه بیا بازی کنیم ، بازی کردنش هم همه اش جر زدنه . می آد تاس رو بر می داره شش رو تودستش می گیره می ذارتش رو زمین می گه مامان دیدی من شش آوردم. خلاصه تا آخر بازی همین طوره . بعدش نوبت مار و پله است . خانمی از پله میره بالا ولی از تو دهن مار نمی آد پایین . منم که از خدامه زود بازی تموم بشه می گم اشکال نداره. تو بازی همه اش شش می آره . داشتیم مار پله بازی می کردیم باید دو می آورد که برنده بشه . هی تاس می انداخت دو نمی آورد گفت پس چرا دو نمی افته منم گفتم از روش خودت اسفاده کن. صبح با هم رفتیم خونه عموش طبقه پایین. به پسر عموش گفت رضا بیا با هم منچ بازی کنیم . شروع کردن به بازی که حد...
30 فروردين 1392

خدا

    تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز می کشم ناز یکی تا به همه ناز کنم فقط خدا را دارم و بس ...
29 فروردين 1392

بدون عنوان

گل خانم لباس خالش پوشیده اینم لباسی که خاله جان از کربلا برای مامان آورده و فاطمه جونم که عاشق لباسای مامانه از هر لباسی که خوشش می آد می گه مامان اینو بده به من . تا حالا چند تا از لباسام رو براش قایم کردم وقتی بزرگ شد بهش بدم . می گن دختر هووی مامانشه راست گفتن. ...
23 فروردين 1392

باز هم زمین لرزید

بوشهر ...... خاک مردان بزرگ..... خاک رئیس علی دلواری.......... حالا دلها ؛ متوجه دلیران دشتستان و تنگستان است....... حالا یک ایران؛ همدل و همراه مردم بوشهر است........... باز هم نه زمین ؛ که دل ما لرزید..............   ...
21 فروردين 1392

زلزله

امروز بعد از ظهر فکر کنم ساعت چهار و نیم بود که خوابیده بودم یک مرتبه زمین لرزید از جا بلند شدم و دوباره متوجه زمین لرزه شدم . به برادرم گفتم زلزله ست گفت فکر کنم برای بار سوم دیگه تکون خوردن زمین مشخص بود و پنکه و لوسترا  هم تکون می خوردن. اومدم فاطمه رو بغل کنم برم بیرون دیدم دیگه خبری نشد. امروز منو فاطمه رفته بودیم خونه آقا جون اینا . بعد بابای فاطمه اومد و گفت که متوجه زلزله شدید . گفتیم آره . زنگ زد به دوستش که رئیس هلال احمره و اون گفت روستا اطراف بوشهر زلزله زده . روستای کاکی تقریبا" دو ساعت از بوشهر فاصله داره و مر کز زمین لرزه اونجا بوده . بر اساس گزارشایی که صدا و سیمای بوشهر می ده تا حالا 32نفر کشته و 850 نفر ...
20 فروردين 1392

یک روز خوب

روز 12 فروردین صبح رفتیم خونه آقا جون ؛ ناهار اونجا بودیم . بعد از ظهر رفتیم دلوار ؛ یکی از روستا های استان بوشهر و زادگاه رئیس علی دلواری . اول رفتیم موزه رئیس علی دلواری من چون فاطمه خواب بود نتونستم پیاده بشم و توی ماشین موندم .بعد هم رفتیم ساحل دلوار . روی هم رفته روز خوبی بود . وقتی بر گشتیم عمه زری گفت بریم خونه عمه اینا و ما همگی رفتیم اونجا . عمه برای شام ماکارونی درست کرد . تا ساعت حدودا" یک شب اونجا بودیم . خیلی خوش گذشت . خونه آقا جون دلوار (چند تا غرفه اونجا بود که یه دوری هم اونجا زدیم) رومینا جون هم که باید به زور نگهش بداریم تا بتونیم یه عکس ازش بگیریم   غروب ساحل...
15 فروردين 1392

سیزده بدر

امسال سیزده بدر دعوت عمه سهیلا بودیم . غذا برامون مرغ شکم پر با برنج درست کرده بود . برای سیزده رفتیم بندرگاه ، بندرگاه کنار نیروگاه اتمی بوشهره ، ما رفتیم توی نخلستان نشستیم و بعد از ظهر هم رفتیم کنار دریا . فاطمه کلی برای خودش بازی کرد . عصر هم که رفتیم کنار دریا با هم رفتیم توی آب ، همه اش بهم می گفت مامان اینجا کوسه نمی آد ، می گفتم نه . کوسه وسط دریا ست . جلوتر که رفتیم دوباره گفت نکنه کوسه بیاد ما رو بخوره . گفتم نترس اینجا کوسه نیست . کلی هم توی آب بازی کرد یه ستاره دریایی با یه خرچنگ کوچولو پیدا کرد .   خانما دوتایی سرشون رو از پنجره آوردن بیرون تا پاره شد می خواست باد بادک هوا ک...
15 فروردين 1392

جشن تولد 5 سالگی

روز پنجشنبه 8 فروردین 92(با 8 روز تاخیر تولد گرفتیم) کارت دعوت فلش راهنما  خوش آمد گویی کیک تولد (مثلا" این شکل کیتی ) اولین مهمونای فاطمه میز پذیرایی دوستای فاطمه بچه ها می پریدن برای برف شادی میز شام هدیه دوستان هدیه مامان و بابا دستبند و آهو هدیه عمه زری ...
10 فروردين 1392

تعطیلات نوروز 92

روز پنجشنبه اول فروردین با عمه ها از بوشهر به طرف آبادان حرکت کردیم . ساعت دو ونیم بعد از ظهر رسیدیم . یه چرخی تو شهر زدیم . بابا ما رو برد و خونهشون که قبل از جنگ اونجا زندگی می کردن رو بهمون نشون داد. عمه بتی که برای اولین بار بعد از جنگ می اومد آبادان خیلی ناراحت شد و وقتی ازش پرسیدم چه حالی داری بهم گفت قلبم درد گرفت . عمه اون موقع 7 سالش بوده که از شهرشون بیرون اومدن و دیگه نیومده بود اونجا. بعد رفتیم ناهار خوردیم و چون شب جمعه بود رفتیم قبرستان سر خاک عموی فاطمه که شهید شده. اونجا یه حال و هوایی بود که دوست ندارم براتون تعریف کنم . چون بعد از چندین سال عمه ها سر خاک اومده بودن خیلی صحنه ناراحت کننده ای بود . اگه بخوام همی...
7 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد